زندگی ما تهران بود و هر چند ماه به دیدن ما می آمد. عادت نداشت دست خالی جایی برود. هر وقت می آمد برای ما و بچه ها چیزی می آورد. بچه ها را خیلی دوست داشت. بچه ها هم می فهمیدند دایی شان آمده خیلی خوش حال می شدند. یک مدتی را به سبب کارش با ما زندگی می کرد. به دلیل این که احساس سربار بودن نکند مثل خانه پدری مان هر نیاز مصرف زندگی بود می خرید. هرچه او را از این کار نهی می کردیم فایده ای نداشت. معمولا جایی نمی رفت و بعداز کار یک راست به منزل می آمد. یک بار دیرتر ازمعمول به منزل آمد و دلواپسش شدیم. دروغ توی ذاتش نبود.
پرسیدم: چرا دیر کردی؟ لااقل به ما خبر می دادی. دلمون هزار جا رفت. گفت: نجمه،گفتنش خوب نیست. تو رو خدا به کسی نگو. تو که از وضع دختر عمو خبر داری. واقعا آدم آبروداری هستن و کس رو هم ندارن. حقوقم رو که گرفتم رفتم یک مقدار برنج و خرت و پرت برایش خریدم. نکنه یه موقع چیزی بهشون بگی.
من هم قول دادم در این خصوص با کسی حرفی نزنم.
یک بار دیگر هم یک قضیه ای پیش آمد. یک روز دیدم بنگاه دار سر کوچه مان آمد در منزل و پرسید: آقا رحیم اینجاست؟ گفتم: آره، ولی الان نیست، سرکاره. پرسیدم: چه کارش داری؟ گفت: حقیقتش چند روزه که صاحب خانه قبلی اش پول بیعانه رحیم رو آورده که بهش بدم. قرار بود خودش به ما سری بزنه. دیدم نیومد. بهش بگید یک سر پیش ما بیاد.
وقتی رحیم آمد موضوع را گفتم. رفت و خیلی طول کشید. وقتی برگشت، برایش چای آوردم و مشغول خوردن شد. پرسیدم: دیر کردی؟پول گرفتن که این قدر معطلی نداشت. گفت: آدم وقتی حال و روز بعضی ها رو می بینه باید شب و روز خدا رو شکر کنه. یه پیرمردی آمد بنگاه و لنگ پول بود. نمی شناختم ولی ظاهرش نشون می داد که آدم درست و آبرو داره. یک مقدار از این پول رو توی بنگاه بهش دادم و گفتم: من الان نیاز ندارم. هر وقت مشکلت حل شد و پول دستت آمد بیا همین بنگاه. این قضیه گذشت تا این که بعد از شهادتش از بنگاه زنگ زدند و رفتم. پیرمرد پرسید: آقا رحیم خودش نیست؟. گفتم: چند وقتیه شهید شده. پیرمرد شروع کرد به گریه و عذر خواهی کردن. وقتی هم آرام شد از محبتی هم که رحیم کرده بود تشکر و در حقش دعا کرد. بعد هم گفت: من هم پدر شهید هستم. ان شاا... هیچ وقت او را فراموش نمی کنم.
(خاطره ای از خواهر شهید)